دوستي را يگانه شو با دوست

شاعر : اوحدي مراغه اي

از صفا چون دو مغز در يک پوستدوستي را يگانه شو با دوست
دل بر آن دوستي امين نبوددوستي کز براي دين نبود
هم‌چنان در ميانه زرقي هستتا ميان دو دوست فرقي هست
چونکه بي‌يار بر نيايد کاراندرين کار يار بايد، يار
يار، مشنو، که با تو يار بودتا ترا قصد و اختيار بود
يار کس ني، که يار خود باشيچون پي اختيار خود باشي
پيش او خرد باش و خرده مگيردوست را پند گوي و پند پذير
از محبت تمام بي‌بهرنداين محبان، که شهره‌ي شهرند
يار از بهر نان و آش کننددوستي از پي تراش کنند
دوست گيرند و زود سير شونداز جفا با تو دوست دير شوند
پايمالت کنند و غم نخورندپي مال تواند، چون ببرند
تا ترا از درم بپردازندگر درم هست با تو در سازند
ندهي، جنگ و خشمشان با تستبدهي لوت، چشمشان با تست
امن چون نيست دوستي ز کجاست؟دوستي ز امن و استواري خاست
رو نمايد ترا حقيقت بازهم ز احوال دوستان مجاز
راه از آن دوستي به در نبردهر که اين دوستي به سر نبرد
تا به پايان بري تو عهد درستظاهر و باطنيت بايد چست
چون به پيمان دوست دادي دستاز سر بندگي به روز الست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوستبر دلت هر چه بگذرد جز دوست
وندران جد و جهد بايد بودبر نخستينه عهد بايد بود
که در آن روز گفته‌اي: آريتا به پايان بري سخن، باري
روي در قبله‌ي صفا نکنيتا تو اين عهد را وفا نکني
آدمي عهد را وفا ننمودايزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
« کلبهم باسط ذراع» بسستاز کلام ار وفا پژوه کسست
خرقه پوشد ز پوست در بلعامکلب کو در ره وفا زد گام
گشت در روي او بلند آوازبه وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
چون شود با هماي هم‌کاسه؟بي‌هنر خود سگي بدان تا سه
از زن پارساش به گفتندپارسايان، که با وفا جفتند